بی خود است ...
.
.
"و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه"
همین که "خدا" هست کافی اس
یادداشتهای قاصدک اجتماعی درباره وبلاگ در کتابی خواندم که میزان فرزانگی و فهم و درک انسانها بر دو عامل استوار است ؛ گفتن سخنی دلنشین و پسندیده و داشتن دلی سخن پذیر. دوست عزیز به وبلاگ یادداشتهای قاصدک خوش آمدید . مطالب وبلاگ من در خصوص سایبر و امنیت رایانه , مسائل اجتماعی و مذهبی خواهد بود . سعی خواهم کرد که با بیان مطالب متنوع , وبلاگ جذابی را خدمتتان ارائه کنم . ترجمه هایی که در این وبلاگ مطالعه میکنید بیانگر دیدگاههای نویسنده وبلاگ نیست . از این که لحظات گرانبهایتان را صرف بازدید از وبلاگ من می کنید متشکرم . هرگونه استفاده از مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلامانع است . بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که آدرس وبلاگمو از sorushafshar.blogfa.com به آدرس جدید mydandelions.loxblog.com تغییر بدم . و از این به بعد مطالبم رو در این آدرس منتشر خواهم کرد . آخرین مطالب
نويسندگان چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:سخنان ناب , یادداشتهای قاصدک , ایده , عکس , ذهن, :: 21:41 :: نويسنده : سروش افشار
امام حسین علیه السلام : خودی که به درد "خدا" نخورد ...
بی خود است ... . .
. "و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه" همین که "خدا" هست کافی اس چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:سخنان ناب , یادداشتهای قاصدک , دکتر شریعتی , عید قربان, :: 18:59 :: نويسنده : سروش افشار
«... این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را - هر چه هست و هر که هست - باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم نشانی هایش را به تو بدهم: دقت کردید !؟ که قصهها واسه ” بیدار کردن ” آدما نوشته شده اما ما واسه ” خوابیدن ” ازشون استفاده میکنیم
من صلح را مادامیکه مایه وهن و سستی اسلام نباشد کارسازتر از جنگ یافته ام . امیر المومنین علی ( ع ) خطا از من است ، می دانم..
از من که سالهاست گفته ام " ایاک نعبد " اما به دیگران هم دل سپرده ام..! از من که سالهاست گفته ام " ایاک نستعین " اما به دیگران هم تکیه کرده ام...! اما تو رهایم نکن...
زن را به وفايش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعايش
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم !!! ادامه مطلب ... پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:سخنان ناب , یادداشتهای قاصدک , قاجاریه , مثل, :: 19:57 :: نويسنده : سروش افشار
این مثل را وقتی می آورند كه بی نظمی بر یك گروه حاكم باشد . آورده اند كه ... ادامه مطلب ... دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:سخنان ناب , یادداشتهای قاصدک , شریعتی , دعا , نیایش , عکس, :: 17:58 :: نويسنده : سروش افشار
گاهی گمان نمیکنی و میشود ، شریعتی ادامه مطلب ... یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:سخنان ناب , یادداشتهای قاصدک , علی(ع) , خدا , :: 19:30 :: نويسنده : سروش افشار
امیر المومنین علی ( ع ) می فرمایند: خدارا عبادت نمی کنم از ترس جهنم و خدارا عبادت نمیکنم برای بهشت بلکه خدارا عبادت میکنم زیرا او لایق پرستش و عبادت است... ادامه مطلب ... آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد ساده دلی راهی شهری شد که تا آن وقت به آنجا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت : " یک کدوی قشنگ می خواهم ! "
کدو فروش گفت : " کدوی قلمی شنیده بودم ، اما کدوی قشنگ نشنیده بودم ." آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد ساده دلی راهی شهری شد که تا آن وقت به آنجا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت : " یک کدوی قشنگ می خواهم ! " پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|